جدایی پارت اول

༺Mahsa ༻ · 09:56 1400/03/20

خب این رمان جدیدمه بلک پینک و میراکلس و بی تی اس هست فقط بگم بالای 13 سال بخونن 

مرینت:لالیسا مانوبان

آدرین:کیم تهیونگ

آلیا:کیم.جی.سو

لیاکو:جنی کیم

 

ای عشقم اخه تو کجایی؟ 

چرا سرانجام این رابطه شد جدایی؟ 

 

چه خشگل بود آخه عشقمون! 

یادته هنوز اولین عهدمون؟ 

 

من یادمه من و تو تو بارون! 

داشتیم میگفتیم درمورد عشقمون! 

 

ترکم کردی مث آب خوردن! 

انگار خوشیا رو بردن! 

 

من موندمو خاطره هامون! 

روی تختم پره از عکسامون! 

 

بغضم جا موند تو اون بارون! 

بعد این عشق شدم داغون! 

 

چرا اینجوری تنهام گذاشتی هان؟ 

چرا قلبمو شکستی هان؟ 

 

مگه دوسم نداشتی؟ 

مگه عاشقم نبودی؟ 

 

برگرد هنوز عشقمی! 

میدونم هنوزم عاشقمی! 

 

 

بغضم جا موند تو اون بارون! 

بعد این عشق شدم داغون! 

 

ازش گذشتم نه چون نخواستم! 

فقط چون دوسش داشتم! 

 

میدونم هنوزم عاشقمی! 

«برگرد» 

شاعر:مریکت خودمون

 

 

بپرید ادامه

 

خلاصه:مرینت سعی میکند به کت نوار نزدیک شود ولی با رفتن او تنها میشود تا 11 سال بعد که به مردی خوشتیپ بر میخورد و از قضا دوستش از همسرش طلاق میگیرد و گولمیخورد و مرینت برای متوجه کردن دوستش به اشتباه او و ساده بودنش دربرابر یسونگ و لیاکو چه کار هلی که نمی کند و حالا او باید از کاترین کوچولو که خیلی بدقلق از مراقبت کند و هم اورا راضی نگه دارد و هم پدرش را

از زبان مرینت... 

دیگه تحمل ندارم چراااا؟ 

چرااا من اینقدر بد شانس بودم هان؟ 

همین تازگیا بود که همچی داشت درست می شد... 

من عاشق کت شده بودم.... 

و از آدرین گذشتم.... 

می خواستم با کت قرار بزارم.... 

هویتمو بهس بگم.... 

ولی بدترین اتفاق دنیا افتاد... 

اون رفت... 

برای همیشه... 

من دیگه دلیلی ندارم...

دلیلی ندارم که دوباره عاشق بشم... 

الان 15 سالم بود... 

آدرین رفت... 

کت اونم رفت... 

ولی تنها کسی که پام وایساد لوکا بود... 

اما من هیچ حسی بهش نداشتم و باهاش بهم زدم... 

الان دیگه اونم ندارم من تنهام تنها تر از همیشه... 

خوش به حال... 

آلیا و نینو... 

اونا همیشه باهمن... 

معجزه گر کت رو دادم به لوکا... 

.......

از زبان آدرین

چرا من انقد بدبختم هان؟؟

تازه داشتم خوشبخت میشدم! 

مادرم که رفت.... 

بابام نمیزاشت بیام بیرون و بعد.... 

بلاخره رفتم مدرسه... 

معجزه گر گرفتم... 

قهرمان شدم.. 

و مهم تر عاشق مای لیدیم شدم.. 

تازه داشت علاقشو نشون میداد... 

تازه به کشف هویت نزدیک شده بودیم...

ولی... 

پدرم خواست منو بفرسته نیویورک... 

می خواست دوباره توخونه حبسم کنه... 

ولی چرا؟؟؟ 

چراا دوباره الان 18 سالم بود... 

دانشگاهم رو میخواست معلم خصوصی بگیره.... 

از نینو جدام کرد... 

از کلویی دوست بچگیم جدام کرد... 

و مهم تر از مای لیدیم... 

زندگیم... 

عمرم... 

عشقم... 

دلیل زنده موندنم... 

لحظه آخر نینو منو تو آغوش گرفت! 

و یه سی دی موسیقی خودش که امضاش کرده بود رو بهم داد... 

آلیا هم تمام عکسامونو ادیت کرده بود و یه کلیپ و آلبوم بهم هدیه داد...

و کاگامی هم شمشیرشو یادگاری بهم داد... 

و مرینت اون همیشه عالی بوده اون برام یه کلاه خشگل طراحی کرده بود و کنارش روی عکسی که با خانم بوستیه و دوستامون انداخته بودیمو امضا کرده بود و نوشته بود: 

به امید دیدار آدرین🖤

 

اون مثل همیشه عالی بود.... 

.................................................................................

11 سال بعد بعد از زبان مرینت (مرینت 26 سالشه و مجرد)

(و آدرین 29 و متاهل چیه خو؟)  

 

روی کاناپه نشسته بودم و کمیک می خوندم که زنگ خونه خورد از پله ها پایین دویدم و درو باز کردم الیا بود. 

ــ سلام مبارک باشه خونتون مری جونم. 

ــ سلام ممنون بیا اتاقمو بت نشون بدم. 

(مرینت اینا خونه) 

 

با الیا رفتیم و اتاقمو بهش نشون دادم. 

و روی تختم نشستیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم یکساعت بعد بود که من و الیا پخش زمین بودیم و از خنده روده بر شده بودیم بلاخره خنده تموم شد و الیا رفت خونشون منم یکم خوابیدم... 

و دوساعت بعد با صدای تیکی بیدار شدم نادیا از اخبار خبر گم شدن یه دختر کوچولو رو گفت تبدیل شدم تا به پلیسا کمک کنم.. 

بعد که دیدیم کاری نمیشه کرد اومدم خونه

 یکم خوابیدم 

و اومدم بیرون برای خرید یه دختر بچه هراسان بهم برخورد و گفت: ببخشید! 

گفتم: گم شدی؟ 

گفت: اره ینی نه نمیدونم! 

گفتم: اسمت چیه؟ 

گفت:ماریا. 

گفتم: ماریا؟ 

قلبم اتیش گرفت من دوست داشتم اگه با آدرین ازدواج کردم اسم دخترمونو بزاریم ماریا همینجور نگران به دختره خیره بودم که با ترس و وحشت....

 از خواب پریدم همش یه خواب بود حتی اون دختر بچه گم شده و پلیسا و من و تیکی که بیدارم کرد و اخبار نادیا و.... 

 

 

هفته بعد

رفتم فرودگاه دنبال مامانم که از چین برگشته بود. 

وقتی داشتیم برمیگشتیم گوشیم زنگ خورد الیا بود جواب دادم گفت کجایی؟ گفتم: بیرون. گفت: میتونی بیای باغ کنار دانشگاه کار مهمی باهات دارم. گفتم: باشه

و یه تاکسی واسه مامانم گرفتم. 

وقتی خواستم بدم پیش الیا سر درد عجیبی گرفتم و یکم ضعف کردم رفتم از بوفه فرودگاه آبی چیزی بگیرم موقعی که خواستم آبو از دست مرده بگیرم پاهام بی اختیار سست و ناتوان شد آخرین چیزی که یادم میاد این بود: خانوممممم خانوممممم من میبرمش بیمارستان و سیاهی مطلق.... 

 

از زبان مرینت

بیدار شدم یه جایی بودم نور مستقیم از پنجره ای بزرگ توی چشمم میخورد همه جا و همه چیز سفید بود.

سوزشی توی دستم احساس میکردم سعی کروم بهتر ببینم من توی بیمارستان بودم؟ 

یهو یه آقای خوشتیپ واد اتاق شد همراه با یه پرستار موبلند فرفری

مرد وارد اتاق شد و گفت: اوه خانوم بهوش اومدید؟ 

یکم برام آشنا بود گفتم: هوم بله من شما رو جایی دیدم؟ 

ــ آممم فکر نکنم شما رو دیده باشم

ــ ممنون اوه آلیا

ــ آلیا؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ــ اوهوم خانوم پرستار من میتونم برم؟ 

پرستار: بله مشکلی نیست ولی مواظب باشید دوباره ضعف نکنید! 

ــ ممنون

از بیمارستان خارج شدم پسره اومد جلوم و گفت: امم میرسونمتون! 

گفتم: نه ممنون تا الانم خیلی زحمت دادم بهتون و سریع دور شدم و اونم سوار ماشینش شد و دیگه چیزی نگفت! 

رفتم پیش الیا گفت که..........