❤شاهزاده ای در چین تقدیم به❤ محیا جون❤
تقدیم به محیا جون بفرما ادامه
در گوی زیبای بنفش نگاه کرد و ابر ها دور برج ر فرا گرفتند و برج تکون خورد مث اینکه زلزله اومده باشه و جوری بود که انگار برج دور خود چرخید از ترس جیغ میزدم و دستمو به پرده پاره گرفته بودم که جلومون راهی ظاهر شد
آدریبود
این تنها راهه باید بریم بالا
از راه جادویی بالا رفتیم تا به اسمون صورتی رنگی با ابر های پشمکی رسیدیم و بی توجه بالا و بالا تر رفتیم تا به ابر هایی رسیدیم و پله ها تموم شد آدرین به سمت ابر رفت مثل سنگ سفت بود با ترس پاشو رو ابر گذاشت و گفت:امنه دنبالم بیا.
مثل بچه دنبالش راه افتادم تا به قصری از کریستار رسیدیم و گردنبندم برقی زد و منو به جلو هدایت کرد به آدرین گفتم:گردن بنده من از کریستال هست و جادوییه داره بهمون میگه بریم تو قصر.
به طرف قصر راه افتادیم و از راه ابر گدشتیم تا به قصر رسیدیم..
اروم در زدم یه خانومی درو باز کرد و گفت:اوه مریکت اومدی؟(همیشه دلم میخواس تو این داستان باشم)
اما تا نگاهش به من و آدرین افتاد گفت:آدمیزاد؟
گفتم:مگه شما چی هستید؟
ـــ پری
ـــ پری؟
ـــ بله وایسا ببینم گردنبند یین یانگ دست تو چیکار میکنه اخرین بار اونو به میکاسا دادن تو کی هستی؟
ـــ من شاهزاده مارینت از فرانسه هستم
ـــ تو وارث گردنبندی؟
ـــ وارث نمیدونم درمورد چی حرف می زنید؟
ـــ بیا تو تا برایت توضیح بدم
آدرین تمام مدت ساکت خیره به من بود و باهام وارد قصر شد....
ببخشید کم بود
بای تا های