🌌شاهزاده ای در چین پارت 3🌌
باورم نمیشد روزی عاشق بشم
باورم نمیشد عاشق تو بشم
پادشاه زندگیم
عشق حقیقیم
گیر کردیم
توی این سرنوشت گیر کردیم
ولی...
عشق ما جادویی است
قلبمون باهمدیگر است
ما تنها نخواهیم ماند
در این سرنوشت نخواهیم ماند
ما باهم دنیارو عوض میکنیم
و دنیا رو نجات می دیم
باورم نمیشد
روزی عاشق بشم
باورم نمیشد
عاشق تو بشم
ملکه قلبم
فرشته نازم
گیر کردیم
توی این سرنوشت گیر کردیم
ولی...
عشق ما شگفتی است
قلبمون کنار هم است
ما عقب نخواهیم ماند
ما جدا نخواهیم شد
ما باهم دنیارو عوض میکنیم
و دنیا رو نجات می دیم
باورم نمیشد
روزی عاشق بشم
باورم نمیشد
عاشق تو بشم
عشقم دوستت دارم
شاعر: خودم
بپرید ادامه
🌆شاهزاده ای در چین🌆
هایده گفت:دخترم توی چشهایدهمانتهایده شوقی می بینم شرط می بندم شوقِ ع ش ق ه نظرتو چیه؟
مرینت که گوجه شده بود گفت:خب...اممم.....راستش..نمیدوتم راجب .....چی صحبت می کنید؟
هایده:خوب میدونی گلم . و از اتاق بیرون رفت
فردا از زبان نویسنده گل 💐
مرینت زودتر از همیشه بیدار شد و برای اینکه هوا بخوره به حیاط قصر رفت که چشمش به نوری صورتی افتاد نور از کجا میومد؟ با خودش فکر کرد بهتره بفهمه نور از کجا اومده مرینت کنجکاو و زیرک بود به خاطر همین به ندیمه هایش گفت می خواهد استراحت کند و تا نگفته کسی به اتاق او نرود.
و لباس راحت تری پوشید و پنجره ای که به پشت قصر می خورد را باز کرد و بیرون پرید حالا تنها مانعی که جلوی راهش بود دیوار قصر بود دیواری بلند و سنگی حالا باید چه میکرد؟
ناچار به تخت خود بازگشت و پتو را روی سرش کشید اما تا جلوی چشمانش سیاه شد ایده لی به ذهنش رسید و به سرعت لباس های قبلی خود را پوشید و از اتاقش بیرون رفت.
به لاویینیاگفت:می خوام سری به کتابخانه بزنم.
لاویینیا:چشم.
و راه افتادند به کتابخانه که رسیدند مرینت داخل شد و کتاب هایی که درباره ساختمان قصر بودند را پیدا کرد و آنهارا می خواند که در یکی از کتاب ها چشمش به تکه برگه ای افتاد؛خودش بود!!!! آن را برداشت و با ندیمه هایش به سمت اتاقش رفت و کمی صبر کرد و بعد گفت خوابش می آید.
و دوباره لباس راحتی اش را پوشید و از اتاق بیرون رفت و مخویانه به سمت قصر مادرش رفت. (دوستان قصر را به قسمت های دیگری هم تقسیم می کنند مثل قصر ملکه و قصر شاهزاده و قصر پرنسس و آشپز خانه و...)
چند تا برگ و علف را کنار زد و داخل تونلی بزرگ شد و علف هارا سر جای خود قرار داد و تا انتهای تونل دوید تا چشمش به یک نور افتاد و به پایان تونل رسید به سختی بیرون آمد او در شهر بود به سمت مردی رفت و ازش پرسید:آقا قله ی شیران کجاست؟ نرد به سمتی اشاره کرد و گفت:آن راه را تاآخر برو به دشتی می رسی کوهی از آنجا معلوم است که از آن آبشاری سرازیر است همانجاست.
مرینت دامنش را بالا کشید و به سمت راه رفت تا به دشت رسید نور هنوزهم معلوم بود.
از کوه بالا رفت و به قله رسید نور از چشم مجسمه سنگی شیر بوده اما چرا؟ ناگهان چشمش به خورشید افتاد چیزی نمانده بود به وسط آسمان برسد به خاطر همین از همان راه برگشت و به سمت راه مخفی رفت وارد تونل مخفی شد و به قصر رسید لباس هایش خاکی بود سریع به اتاقش برگشت لباس هلیش رو پوشید و موهایش را شانه زد که صدای لاویینیا به گوش رسید: بانو غذاتون را آوردم.
به موقع رسیده بود غذا را خورد و درباره چشم شیر فکر می کرد که از پنجره اتاق دوباره نگاهش به نور افتاد ایندفعه چه بهونه ای جور می کرد؟ باخودش فکر کرد که نور که جایی نمی رود فعلا کمی کتاب می خواند و یکی از کتاب هایی که مادرش بهش پیشنهاد کرده بود بخواند رو باز کرد مادرش یک نسخه دیگر از کتاب را داشت و این نسخه ای که دست مرینت بود قدیمی ترین نسخه اش بود.
کتاب تقریبا 1300 صحفه داشت مشغول خواندن صحفه 135 بود که تکه ای کاغذ از لای کتاب بیرون افتاد مرینت به کتاب علاقه داشت اما به کنجکاوی بیشتر و کاغذ را از روی زمین برداشت و لایش را باز کرد از دو جمله اول خنده اش گرفت اما خوندن جمله ی سوم لبخند از روی لبش محو شد و کمی متعجب شد و کاغذ را در کشوی میز گذاشت و در فکر عمیقی فرو رفت باید تاتو قضیه را در می آورد...............
ایا امکان داشت؟ نه این فقط یک افسانه بوده؟ اما منظورشاز جمله ی آخر چه بود حالا که نمی توانست سری به آنجا بزند باید چکار میکرد؟
فـــــــــــــــــــــــعلا سوال داشتین درباره داستان بپرسید
راستی معجزه اسا وجود نداره