🏯شاهزاده ای در چین 🏯
🏯 شاهزاده ای در چین 🏯
باورم نمیشد روزی عاشق بشم
باورم نمیشد عاشق تو بشم
پادشاه زندگیم
عشق حقیقیم
گیر کردیم
توی این سرنوشت گیر کردیم
ولی...
عشق ما جادویی است
قلبمون باهمدیگر است
ما تنها نخواهیم ماند
در این سرنوشت نخواهیم ماند
ما باهم دنیارو عوض میکنیم
و دنیا رو نجات می دیم
باورم نمیشد
روزی عاشق بشم
باورم نمیشد
عاشق تو بشم
ملکه قلبم
فرشته نازم
گیر کردیم
توی این سرنوشت گیر کردیم
ولی...
عشق ما شگفتی است
قلبمون کنار هم است
ما عقب نخواهیم ماند
ما جدا نخواهیم شد
ما باهم دنیارو عوض میکنیم
و دنیا رو نجات می دیم
باورم نمیشد
روزی عاشق بشم
باورم نمیشد
عاشق تو بشم
عشقم دوستت دارم
شاعر: خودم
بده؟
بخدا اولین شعرم بود
خوب بود یا نه؟
خب برید ادومه
شاهزاده ای در چین
از زبان نویسنده
روزی بود و روزگاری در قدیم شاهزاده خانمی بود به نام مارینت که او را مرینت صدا میزدند او شاد و خوشحال در قصری در کشوری به نام فرانسه در پاریس زندگی می کرد او زیبا و مهربون و خشرو بود هیچ گاه ندیمه هایش را دعوا نمی کرد و هیچ وقت با دیگران تند رفتار نمی کرد و همیشه شاد و مهربان بنظر می رسید او از بچگی به ورزش های رزمی علاقه داشت و از پشت دیوار حرکات برادرش رو می دید و سعی میکرد مثل او انجام دهد و پشت دیوار اتاقش یواشکی با شمشیر می جنگید و تمرین می کرد در 16 سالگی همه حتی برادر او متوجه استعدادش شدن در دوران برای شاهزاده خانم ها این عجیب بود که شاهزاده ها بجنگند ولی او استعدادش رو داشت روزی پدرش خواست به چین حمله کندو انجا را تسخیر کند مرینت به پدرش اصرار کرد که در جنگ شرکت کند ولی پدرش که نگران اوبود قبول نکرد.......
پدر او لئونارد نام داشت و پادشاهی قردتمند و خردمند و زیرک بود و اسم برادرش یوجین بود و نام مادرش هایده بهترین دوست او ندیمه اش لاوییانا بود و آنها با هم وقت می گذراندند وقتی جنگ به پایان رسید اونها چین را تسخیر کرده بودند پادشاه چین از مردم مالیات زیادی میگرفت و پادشاه خوبی نبود. مردم چین هم که از حکومت پادشاهشان راضی نبودن شاهزاده لئونارد رو پذیرفتن و از حکومت جدید خوشحال بودند.
فــــــــــعلـــــــا