عشق غرق در سیاهی پارت 14
برو ادامه عسلم
از زبون آدرین:
بهم گفتن: گفتن بچه سقط شده
داشتم آتیش میگرفتم
وای خدا حالا چیکار کنم مرینت نابود میشه مرینت میمیره
اگه بفهمه اینهمه دوق داشت واسه دختر مون واسش لباس و اسباب بازی و سیسمونی خریده بود وقتی وسیله های بچه رو میچیدو یادمه یادم افتاد چجوری میگفت از حسرتاش از ذوقاش و با بغضی که صدای ضعیفش فقط و فقط به گوش من میرسید میخندید و در باره این بچه میگفت میگفت میخواد چیا رو بهش بگه میگفت اولین کلمه ای که قرار یادش بده عشقه چون فقط عشق بوده که باعث شده اونو ببینه حرفاشو یادمه:
مرینت: میدونی ادرین خیلی خوب میشد اگه مامانم و باباییم اینجا بودن نوه شونو می دیدن نازش میکردن تورو میدیدن دلیل زنده موندنم رو کاش بودنو می دیدن میدونی میخوام به دخترمون بگم عشق چیه بهش بگم تو باعث شدی ببینمش و بغلش کنم بهش بگم دوسش دارم همشونو بهش بگم! ادرین اگه من اینجام بخاطر توعه ازت ممنونم تو تو بهترینی!
با بغض همرو میگفت و من اومدم و بغلش گردمو گفتم:
آدرین: مرینت اینقدر از من تشکر نکن حتی اگه منم نبودم تو اونقدر خوبی و خدا دوست داره که حتی اگه منم نباشم یکی میاد یکی که تو از ته دل عاشقش باشه یکی که میخوای دنیا نباشه ولی اون... باشه(مث حرف اوا تو سریال مضخرف دل بود)
بعدش دستشو تو دستام گذاشت و گفت: خوشبختی من با توعه آدرین با تو بدون تو من میمیرم(این تیکه مهمه خیلیییی)
همه حرفاش تو سرم اکو میشد داشتم دیوونه میشدم بهششششش چی بگمممم مرینتتتتتتتتتتتتتت
از زبون مرینت:
از اتاق عمل که اومدم میخواستم بچمو ببینم اما تا دکتره اومد چیزی بهم بگه آدرین با صورتی نگران و پر از اشک های خشک شده وارد اتاق شد و چیزی توی گوش دکتر گفت دکتر رفت بیرون و آدرین زورکی لبخندی زد و کنارم روی تخت نشست موهای سرم رو بوسید و شروع به حرف زدن کرد:
حرفای دیروزو یادته درباره منو ارزوهاتو مادر و پدرت میگفتی خیلی بهشون فکر کردم مرینت مرینت تو با من چکار کردی مرینت منو دیوونه کردی دیوونتم دیوونه میفهمی؟ پوزخندی زد و گفت: تیمارستان سراغ نداری؟
اروم خندیدمو گفتم: گریه کردی؟ تو بابا شدی ادرین دخترمون بهت شک میکنه ها!
با این حرفم بغض کرد.
سعی کرد جلوی من گریه نکنه و غرور مردونش رو نشکنه ولی نتونست و گریه کرد با گریش شوکه شدمو گفتم: آدرین آدرین ادرینننن چیشدههههههه! چیزییی شده آدریننن!
با گریه ای که سعی میکردم هر لحظه جلوشو بگیرم داد میزدم: ادرینننن
از زبون آدرین:
سعی کردم جلوی مرینت گریه نکنم داد میزد میدونستم حالشو خراب کردم ولی دیگه تحمل نداشتم با گریه گفتم: مرینتتت بچموننن بچمون سقط شد! و به گریم ادامه دادم با حرفم شوکه شد و به گریه افتاد اشکاش روی دستم میریخت از درون هر لحظه بیشتر نابود میشدم.....
تحمل ناراحتیشو نداشتم...