عاشق شدم پارت 12 (عشق غرق در سیاهی)
برو ادامه عسلم
صبح بیدا شدم دیدم تمام پتو دورم پیچیده آروم گفتم: اوخی بشم گناه داله و پتو رو از دورم باز کردم و انداختم رو آدرین و از توی اتاق بیرون رفتم امروز جمعه بود دلم نیومد بیدارش کنم رفتم صبحونه آماده کنم داشتیم با ادرین صبحونه میخوردیم که احساس خستگی شدیدی پیدا کردم اومدم لقمه رو توی دهانم بزارم که بوی پنیر خامه ای به مشامم رسید و حالم بهم خورد آدرین گفت: مرینت واقعا باید بریم آزمایشی چیزی بدی.
خواستم حرفی بزنم که بابی حالی روی زمین افتادم شکم درد بدی داشتم ادرین بغلم کرد و بردم تو اتاق و گفت: مرینت نکنه؟
گفتم: ؤای آدرین نگووو که من اصلا آماده نیستم خدااا
ادرین در حالی که لباسام رو از توی کمد روی تخت می انداخت و کرابات خودش رو می بست گفت: عزیزم تو الان 28 سالته فکر نمیکنی وقتش باشه؟ میتونی لباساتو بپوشی؟ درد داری؟
شکممو مالیدمو گفتم: وای آدرین درد دارممم😭
و بلیزمو در اوردم و یه بلیز صورتی با یه ساپورت مشکی پوشیدم.
باهم رفتیم بیمادستان دکتره گفت: وای خانم آگرست واقعا تبریک میگم شما باردارید!
از خجالت سرمو زیر پتو بردم آدرین با شیطنت گفت: دختره یا پسره؟
دکی: دختره!
و از اتاق بیرون رفت.
آدرین زیر گوشم گفت: وای خانومیی داری مامان میشی!
و بعد دسنشو رو شکمم گداشت و گفت: سلام دخمل کوشولویه بابایی خوفی میگم این مامانت چقدر خجالتیه ها میدونی اسم بابایی چیه اسم من ادرینه اسم تو هم میزاریم؟.. بزار از مامانی بپرسیم مامانی اسم دخترمون چیه؟
گفتم: وای آدرین من باورم نمیشه اون دختره اسمشو امم ماریا!
لبخندی زد و گفت: پس اسمتو ماریا هست یعنی مهربون میدونی بابایی تو پل بین من و مامانی هستی بعد رو به من کرد و گفت: میخوای استراحت کنی من میرم بیرون با دخترمون راحت باش و قبل از اینکه چیزی بگم رفت بیرون
منم چند دقیقه بعد خوابم برد.....
بیدار که شدم آدرین تو اتاقم بود و سرشو روی دستم گدلشته بود و در خواب عمیقی فرو رفته بود دستمو روی موهای ابریشمیش کشیدم بیدار شد و پیشونیمو بوسید.
دستی رو شکمم کشید و لبخندی شیطانی زد منظروش چی بود؟
فعلا